دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
طوفان از جا جهید: من فقط می خواهم مثل پدرم باشم. آواز به صورت او خیره شد. طوفان شباهتی به مادرش نداشت نوجوانی زیبا و برومند بود که سالهائی پر شور جوانی را پیش رو داشت. و بیش از هرکسی در دنیا به پدرش شبیه بود. _آروزی من است که تو شبیه پدرت باشی. او مرد شجاع و نیرومندی بود، یک کشاورز واقعی. زندگی نوپای ما بسیار شیرین سپری می شد ولی یک روز خبر آمد غارتگران به روستاهای اطراف حمله کردند و در حال رسیدن به دهکده ما هستند. پدرت مردم روستا را قانع کرد مقابل وحشی ها بایستند ... زن لحظه ائی سکوت کرد تا تاثیر سخنان راز گونه اش را در چهره طوفان ببیند او هنوز گنگ بود و ساکت گوش می داد. زن گفت: مردها به دفاع از روستا پرداختند اما موضوع زنها و بچه ها بود ... مردها نمی توانستند پیروز شوند برای همین زنهاتصمیم گرفتند کاری را انجام دهند که باید انجام می دادند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد